«زیگورات»

وبلاگ شخصی زهره عارفی

«زیگورات»

وبلاگ شخصی زهره عارفی

شعری برای تو

این شعر را برای تو می گویم

در یک غروب تشنه ی تابستان

در نیمه های این ره شوم آغاز

در کهنه گور این غم بی پایان

*

این آخرین ترانه لالایی ست

در پای گاهواره ی خواب تو

باشد که بانگ وحشی این فریاد

پیچد در آسمان شباب تو

*

بگذار سایه ی منِ سرگردان

از سایه تو، دور و جدا باشد

روزی به هم رسیم که گر باشد

کس بین ما، نه غیر خدا باشد

*

من تکیه داده ام به دری تاریک

پیشانی فشرده ز دردم را

می سایم از امید بر این در باز

انگشتهای نازک و سردم را

*

آن داغ ننگ خورده که می خندید

بر طعنه های بیهده من بودم

گفتم که بانگ هستی خود باشم

اما دریغ و درد که زن بودم!

*

چشمان بیگناه تو چون لغزد

بر این کتاب درهم بی آغاز

عصیان ریشه دار زمان ها را 

بینی شکفته در دل هر آواز 

*

اینجا ستاره ها همه خاموشند

اینجا فرشته ها همه گریانند

اینجا شکوفه های گل مریم

بی قدرتر ز خار بیابانند

*

اینجا نشسته بر سر هر راهی

دیو دروغ و ننگ و ریاکاری

در آسمان تیره نمی بینم

نوری ز صبح روشن بیداری

*

بگذار تا دوباره شود لبریز

چشمان من ز دانه ی شبنم ها

رفتم ز خود که پرده دراندازم

از چهر پاک حضرت مریم ها

*

بگسسته ام ز ساحل خوشنامی

در سینه ام ستاره ی طوفانست

پروازگاه شعله ی خشم من

دردا، فضای تیره ی زندانست

*

من تکیه داده ام به دری تاریک

پیشانی فشرده ز دردم را

می سایم از امید بر این در باز

انگشت های نازک و سردم را

*

با این گروه زاهد ظاهرساز

دانم که این جدال نه آسانست

شهر من و تو، طفلک شیرینم

دیریست کاشیانه شیطان است

*

روزی رسد که چشم تو با حسرت

لغزد بر این ترانه ی دردآلود

جویی مرا درون سخن هایم

گویی به خود که مادر من او بود.


تهران-7مرداد 1336

"فروغ"

از دفتر سوم: عصیان، شعری برای تو